شیـن میـم دال ..

شهیـد محـمد رضـا دهقـان امیـری ..

شیـن میـم دال ..

شهیـد محـمد رضـا دهقـان امیـری ..

بایگانی
آخرین نظرات

گفت :" ناراحت نباش ، من بر میگردم ."

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۵ ق.ظ

از روز اولی ک محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش بود...
با خیلیا فرق داشت...
مغرور و متکبر نبود...
خودش برای رفاقت قدم جلو میذاشت...
اصلا هم چیزی رو به دل نمیگرفت...
خیلی معرفت داشت ، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست و تا اونجایی ک در توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری کمک میکرد...
اگه کسی ناراحت بود ، حتی شده نصفه شب! با موتور میرفت دنبالش و میبردش بیرون... طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت غمی داشته!...
امر ب معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود...
عین یه برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از تجربه داره پشتمون بود...
خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد...

یکی از آخرین شبهای قبل از رفتنش ، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره...

ولی اون آماده رفتن بود ، دفاع از حرم رو وظیفه میدونست ... میگفت حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه...
گفت ناراحت نباش! من برمیگردم...
بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری ، از وابستگی ها و دل بستگی هات دل کندی ، حتی موتورتم دادی رفیقت ، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه آخرت جمع میکنی...بعد به من میگی برمیگردی؟؟!!...
از اون خنده های همیشگی به لباش اومد... طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم... انگار یه خداحافظی همیشگی بود...
یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو و...
رفت...
دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم تا روزی ک خبر شهادتش رسید...
اون لحظه فقط یادمه ک همه رو محمدرضا صدا میکردم...

#خاطره
#رفیق

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۰۵
خانوم ِ دانِشجو :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی